۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

به همه جان باختگان راه آزادی


سوزشی سرد در سینه اش حس کرد
زانوانش تا شد
دستش را بر آسفالت کوچه گذاشت
و با کمک دستانی دراز کشید

مردی می گفت:
ندا نترس
ندا نترس
اما....اما او نترسیده بود
او به خیابان درندگان آمده بود
در خیابانی از ازدحام مشت و دشنه
او زوزه گلوله ها را در لابلای آدم ها شنیده بود
نه .....
او هرگز نترسیده بود

چهراش آرام بود

چشمانش خیره بود به جایی
شاید شکسته شدن میله های قفسی
وشاید اولین رنگ آبی آسمانی واقعی

چون او 27 ساله بود

و آن مرد دیگر نمی گفت:
ندا نترس
ندا نترس

اکنون این خون بود که سخن می گفت

این خون بود با رنگ سرخ
به سرخی گلبرگ شقایق
نعره می کشید



و آن مرد دوباره چیزی حس کرد و گفت:

ندا بمان
ندا بمان

اما ندا که جایی نرفته بود
او مانده بود
او مانده بود
من خود شاهدم که او مانده بود
و مانده است
تا ته تاریخ مانده است

او چیزی گفت
من شنیدم
مطمئن هستم که شنیدم
خیلی آرام گفت چون خون در نایش فواره می کشید

او گفت :
شما هم با من بمانید
مرا در کوچه با این دژخیمان رها مکنید

من نمی ترسم اما...

آه ه ه
هنوز دارد خیره مینگرد
به چیزی می اندیشد و من نمی فهمم
و تنها می دانم
که چقدر شادمان است که دیگر نیازی ندارد
به آن تکه پارچه شومی
که موهای خرمائیش را بپوشاند
موهایش کنون در باد می رقصند
با سرودی از یاران

در قلب قصه ها و آواز ها

بر کوه ها و در دشت ها
بر سرستون های تخت جمشیدها
در جاری زلال سپید رودها
دختری زاده شد از تبار سیاووش ها


خورشید غروب می کرد
دژخیمان به کوچه آمده بودند
هیچکس و هیچ چیز نبود
جز آن تکه پارچه شوم سیاه
که اینک از شرم قرمز شده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر